خیلی روحمو الکی خسته کردم واسه امتحان قبلی. باید بیشتر به خودم و دانسته هایم اعتماد داشته باشم. وقتی میدانی که چه بخش هایی رو بلدی و چیا رو نه، جای نگرانی که نیست؟ حتی الان خوشحالم که جزوه نخوندم و نمرم شاید کمتر بشه اما از آن هایی که خوندم لذت بردم. به نظرم باید درس خوندنم رو بیشتر به سبکی که محدثه زارعی میخوند ببرم؛ خیلی جذاب بود. بعد امتحان باید میرفتم پیش دکتر وکیلی ولی حوصله نکردم، خسته بودم. برگشتیم و ناهار دوغ داشت و تا نصفشو خوردم که هرگز نباید اون لعنتی رو بخورم هرگز. رسیدم خوابگاه و گفتم ۱ ساعت میخوابم و بیدار میشم میرم کلاس اخلاق ولی وقتی بیدار شدم شب شده بود کاملا! یکم سنتور زدم، میخواستم آهنگ جان مریم رو که اولشو شب جمعه با زهرا تمرین کردیم بزنم ولی یادم نیومد، یادداشت هم نکرده بودم‌. بعدش به زینب گفتم بریم بیرون و گفت که میاد، اولش قرار شد بریم از برج سلمان من لباس ورزشی بگیرم ولی بعد دیدیم خسته ایم و حال نداریم از اول راهنمایی تااا تهشو بریم:))) و تصمیم گرفتیم بریم پردیس کتاب. با سرویس تا بیمارستان امام رضا رفتیم، بعدش رفتیم زیست خاور:))) طرف های غروب هوا خیل خوب بود، آسمون رنگ دلگیر و جادویی ای داشت، هزاران تا

پرنده سیاه تو آسمون مرواز میکردن و ریز ریز بارون میومد.  تا حالا نرفته بودم؛ چقدر بزرگه! کلی گشتیم و اینور اونورش رو نگاه کردیم. کلی مغازه دکوری فروشی و اینا نگاه کردیم، یه مغازه هم بود که کلی زیورآلات فیبی دوست داشت. ولی خب هیچی نخریدیم فقط نگاه کردیم. زینب از دم پاساژ از یه دست فروش یه جوراب خرید. بعدش رفتیم که بریم پردیس کتاب. توی راه دسر گرفتیم و خیلی سفت بود و مجبور شدیم هزار ساعت جلوی در پردیس کتاب تو هوای سرد وایستیم(البته من نشستم) و دسر خوردیم. ولی از مجبوری نبود اتفاقا من دوست دارم یه جایی بشینم مردم رو نگاه کنم. بچه های دانشگاه رو هم دیدم اونجا؛ سارا یارا رو دیدم که با دوستش رفت اونجا ولی اون مارو ندید، و پویا و دوست دخترش هم اونحا بودند که فک کنم یکم برگاش ریخت منو اونجا اونجوری دید؛ خوشحال هم شد :))) ولی فکر کنم مدلشه این همیشه همینقد میخنده خیلی گوگولیه این بچه:))) بعد یک ربعی نشستن جلوی در و تماشا کردن مردم رفتیم روبروی طبقه شعرای معاصر. به زینب گفتم بیا یه کتاب شعر بردار باهاش فال بگیریم:)) زینب هیجکودوم ازون شاعرارو نمیشناخت و انتخاب توتاالی رندوم بود. اومد روزشمار یک عشق افشین یداللهی ^^، زینب باز کرد و با کماااال تعجب یه شعری اومد که خیلی مطابق با اوضاعش بود و برگ هایمان ریخت(اینجا نمیگم)، من باز کردم و دوباره از تعجب سر جام میخکوب شدم! اومد تو با زیر یک سقف ماندن مشکل داری !!! فکر کنم روح آقای یداللهی داشت با ما صحبت میکردم؛ خیلی واضح. و بله شنیدم و اون کتاب مال من شد. انا استباه کردم باید توی همون مکان می ایستادم و بیشتر با روحش حرف میزدم. میدونید،حس میکنم نوعی الف اونجا بود‌. 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تقویت حافظه NCT World علیرضا امامی نقاب دار داوود کاظمی نیا ارائه ی خدمات مجازی "sway it" گلبن یاس moragheb توليدي کفش