خستم ولی باید مینوشتم. بالاخره امروز آخرین امتحانات یک چهارم اول جهنم پزشکی (فیزیوپاتی) را دادم و تمام شد. من از وقتی امتحانات الکترونیکی شده هر دفعه کنار رنک کلاسمان می افتم و خیلی عجیب هر کی عوض میشد جای ما که کنار هم بودیم عوض نمیشد،‌اما از امتحان قبلی که نیت کردم تقلب کنم دیگر کنار هم نیوفتادیم. جالب نیست؟ عوضش امروز کلی به بغل دستی ام تقلب رسوندم. اولین بار بود تو امتحانای الکترونیکی تقلب میکردم. البته نگرفتم، دادم. 

بعد امتحان یه احساس رهایی عحیب و به همان اندازه غربی داشتم. رفتم طبقه دوم که با دکتر صاحبی(البته دانشجو است و هنوز دکتر نیست اما یکی در میان بهش دکتر میگم و اصلا برام مهم نیست که چون اون الکی بهم دکتر میگه منم بگم. به نظر خودم که حتی یک هشتم دکتر هم نیستم.) راجع به طرح صحبت کردیم و قرار شد کار ها را سریع تر پیش ببریم و عزممان را جزم کنیم. آره من هم باور کردم شما دانشجوهای گشاد عزمی هم برای جزم کردن داشته باشین.

قرار شد با آقای ب. انسان حرف بزنم که ببینم با این گندی که تا الان زدند و همه کار ها دوباره کاری شده هنوز هم توی کار میماند یا نه. بهش زنگ زدم و نگرفت. از دانشکده آمدم بیرون. یک ربع بعد سرویس میامد و گفتم برم چای بگیرم. انسان با چهارپنج تا پسر دیگه داشتند حرف میزدند. رفتم پیشش و بهش گفتم که که کارش دارم. گفت میماند ولی نگران بود که فورس زیادی بهش وارد بشه. خیالش رو جمع کردم که بله فورس زیادی هست ولی من هم شرایطم مثل توعه و نشدنی نیست. میدانستم آدم تنبلی نیست و حداقل شبیه من هست! و از بابت اون نگران نبودم و فقط از بابت دکتر! های طرح نگرانم چون میدانم کار سخت نمیکنند و همه چیز را عقب می اندازند.

از آدم هایی که چیز ها را عقب می اندازنند خوشم نمی آید. خودم هم اینطوری ام اما اولویت ها را عقب نمی اندازم و فکر میکنم این کار ها جزو اولویت ها به حساب می آید. مخصوصا که دکتر! های طرح درسشان هم همین چیز هاست.

رسیدم خوابگاه. غذا خوردم و مامان زنگ زد. بهش گفتم دارم با سنتورم میرم نیشابور. نگران بود و میخواست فست ریجکت کند که تنهایی نرو. اولش این بود اما بعدش نگران بود که دارم با مردی میروم و از او پنهان میکنم. بهش گفتم که جای نگرانی ندارد. بابا اونجا بود، مامان بهش گفت که مطهره داره تنهایی میره فلان شهر. بابا خیلی کول گفت خب بره:)) بعد هزااار مواظب باش و فلان راضی شد که باز ندارتم. هر چند نمیتوانست مانع بشود و تصمیمم  عوض نمیشد. ده دقیقه بعد بابا زنگ زد (مسلما مامان برایش داستان هایی تعریف کرده بود:))) )‌که عزیزم چرا نمیای این دو روز آخر هفته رو با ما باشی؟ هر چند که من فردا از صبح تا شب دانشگاهم و ماامان و خواهرت هم برای خرید لباس به گرگان میروند اما بیا با هم باشیم:)))‌فقط یک خستگی برایت میماند؟ با هواپیما بیا خودم میام گرگان دنبالت. و از این صحبت ها. بله فهمیدم نگرانند. اما خب من خودم هم حوصله تنها سفر رفتن را نداشتم. انرژی اش را نداشتم! گفتم نه و من تصمیمم را گرفته ام. خوابیدم بیدار شدم و تصمیم گرفتم توی خوابگاه لش کنم و هیچ جا نروم. به یگانه پیام دادم که میای بریم بیرون؟ قرار شد بریم روستا های اطراف مشهد رو بگردیم. دو تا روستا رفتیم، در امتداد رودخونه قدم زدیم،‌ کنار رودخونه آهنگ گوش دادیم، شعر خوندیم و رقصیدیم. خیلی خوش گذشت. بعدش هم کافه رفتیم و قهوه و پنکیک خوردیم. جینزوست هم رفتیم ولی چیزی نخریدیم. ساعت های ۴ رسیدم خوابگاه و یادم نیست چیکار کردم. آها. یک پروپوزال داشتم که باید شروع میکردم.

فکر میکنم یگانه خیلی از نظر فکر بیشتر از خیلی از دوست های دیگری که در دانشگاه دارم شبیهم است. اصلا مثل کسایی که کمتر دوستشان دارم دائم از آدم های دیگر حرف نمیزند و مردم را قضاوت نمیکند. وقتی با او هستم خودم را مجبور نمیکنم حرفی بزنم یا از مردم چیز هایی بگویم که اصلا برایم اهمیتی ندارد. چیز هایی که دوست دارم میگویم و چیز هایی که دوست دارم میشنوم و به زمانی که با او میگذرانم به چشم زمانی که برای حفظ روابط میگذرانم نگاه نمیگنم بلکه علاوه بر آن،‌ زمانی برای خودم است که از آن لذت میبرم.

 

امروز که جمعه است هم تا 10 خوابیدم. دوش گرفتم و بعدش لیست کار هایی که باید انجام بدهم را نوشتم. هنوز کتابم را پرینت نگرفته ام و نصف کار هایم مانده. نمیدانم چرا ناآرامم. میدانستم که باید اینجا چیزی بنویسم اما دوست نداشتم این را مثل کار بدانم. اما کار بود. نمیدانم.

راستی میدانستی روح افشین یدالهی در این کتابی است که من ازش دارم؟

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سبک زندگی سالم دمنوش نسيم بوته ی نیلو کانون هواداران سیمز دنیای پارکت وارد کننده انواع پارکت و لمینت هر فیلمی که دوست داشته یا نداشته باشم رو نقد می کنم biogeraphi