اینقدر که زینب خودش رو لوس کرد و ادای دختر های خوب را درآورد که دلش برای عالم و آدم میسوز و وظیفه دارد که صلح و صفا را در جهان برقرار کند گویی که منجی دو عالم است و اینقدر که این دختره که ذکر خیرش رو در پست های قبلی کردم پررو تشریف دارند ذله شدم. مامان زنگ زد و اینقدر اصرار کرد که چرا ناآرامی که یکهو تمامی پوشش قشنگی که برای مشغولیت های فکری ام ساخته بودم فروریخت، بی اختیار شروع کردم به زار زار پشت تلفن گریه کردن که از اینجا متنفرم از این خوابگاه متنفرم از زندگی با مردمی که فقط انرژی ذهنی و روانی ام را با مدام سلام کردن و احوالپرسی و دلسوزی و حرف های الکی میگیرند متنفرم. از زندگی جمعی متنفرم. دلم میخواد کمی هم که شده کسی نگاهم نکند، کسی نشان ندهد که برایم اهمیت قائل است و کسی نخواهد اظهار نظر کند در مورد مسائلی که ذره ای برایم اهمیت ندارد و منم بنا به شرایط نظری ندهم. از امتحانات خسته شدم دلم میخواد ذهنم آزاد باشد ولی مدام پشت سر هم امتحانای سنگین داریم و نمیدانم نگران چه باشم. حالت تهوع و دل درد دارم و دلم میخواهد دنیا را بالا بیاورم. از صبح سرم درد میکند و یک صفحه هم درس نخوانده ام. میروم دانشکده درس بخوانم. هنوز جزوه هم ندارم‌

ساعت ۸ و ۱۳ شب

میدانستم چیزی که باعث میشود ذهنم از این افکار بیخود رهایی پیدا کند با خودم بودن است. دلم میخواست تنها باشم. از ساعت ۱ تا ۸ توی کتابخونه بودم و در خوندم یا نخوندم با خودم بودم و خیلی تغییر کردم نسبت به ظهر که چیز های بالا را نوشتم. زینب پیام داده بود ک کی میای مامان زهرا خانوم اومده اینجا! باورم نمیشد. بهش زنگ زدم. گفت که مادر دختری که بهش گفتم دوست ندارم باهات هم اتاقی شوم از یکی از شهر های دور خراسان آمده بود اینجا تا پدر مرا در بیاورد و بگوید که بخاطر اشک هایی که دیشب کل خانواده شان ریخته اند مرا نخواهد بخشید و امیدوار است خدا سرم بیاورد! واقعا عجیب است. اینقدر بهش برخورده که نمیخواهم با دخترش هم اتاقی شوم؟ واقعا دلیلش را درک نمیکنم. مگر من معیار حق و باطلم که عدم رضایت من برای زندگی کردن با وی نشانه بد بودن دخترش باشد؟

فائزه و مامان هم زنگ زدند و مامان هنوز فکر میکند خانوم فرشته بودند و من حتما گرفتار شخص بدتری خواهم شد. چرا این نسل اینقدر بدبینند؟ زهرا توییت کرده بود که فرزند مورد علاقه خانواده ایرانی یک فرزند مرده است. سردردم خوب شده و امیدوارم سلیطه خانوم از خوابگاه رفته باشد. حتی دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر بخواهد باهام صحبت کن هم تصمیم دارم عصبانی نشوم.

دیشب که موقع برگشت از باشگاه زقنب بهم زنگ زد و گفت فلانی اینقدر عصبانی اومده و برگردی درسته قورتت خواهد داد!!! (آه، ترسیدم.) فکر میکردم عصبانیت دیگران نیست که باید بخاطر نگران بود. عصبانیت خودت است. به رفتار های پیپ (این اولین بار است که این اسم مستعار را برایش اینجا مینویسم، امیدوارم تا زمان های دور یادم بماند پیپ اسم کیست. غم انگیز است اگر فراموش کنم.) فکر کردم که چقدر باصلابت علیه کسانی که مخالف منافعش هستند می ایستد و بدون ایجاد هیچ دلخوری همه چیز را حل میکند. حتی کسانی که شکستشان میدهد هم خوشحال  راضی اند. من در آن حد نیستم ولی فقط میخواستم عصبانی نشوم. که نشدم.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله ی ادبی اوراز خريد فالوور اينستاگرام معرفی شهاب شرافت قاب شیشه‌ای آنتن رادیویی | hanihome | Amir Jamali علم نوین دکوراسیون برتر