من خیلی دوست داشتم که دوستام و فایزه هم وبلاگ بنویسن و وبلاگشونو دنبال کنم؛ کلا دنبال کردن یه وبلاگی یخلی باحاله ولی خب کسایی که میشناسمشون این کار رو نمیکنن. شاید هم میکنن و من نمیدونم. نمیدونم حالا. خلاصه این که عالیس خیلی کمتر از قبل پست میزاره و هر دفعه با صفحه تکراری مواجه میشم ناامید میشم؛‌پس گفتم چرا خودم پست نمیکنم؟

میدانی شاید چون حقیقتا فرصت کمی دارم. امروز صبح ساعت 6 و ربع به زنگ موبایلم که 5 دقیقه ای زنگ زد بیدار شدم. ممعمولا زود بیدار نمیشم اما وقتی میتونم زود بلند بشم خیلی خیلی خوشحال میشم. البته هم اتاقیام هم نیستن و این وقت خواب و بیداریم رو بیشتر به خودم واگذار کرده. از بدی های خوابگاه همینه دیگه! باید سعی کنی خواب و بیداریت شبیه بقیه بشه و اگه با مشتی پرنده هم اتاق باشی هم که چه بدتر!

یاد اون دفعه ای افتادم که با محدثه بالاخره رفتیم شهر کتاب! خیلی وقت بود میخواستیم با هم بریم اونجا و هی فرصت نمیشد یعنی شرایط جوری میشد که نمیشد. بالاخره رفتیم اما من هیچی ازش ننوشتم. دیدین وقتی یه کاری رو میخوای بکنی ولی نمیشه چقد رخدادش بنظرت خفن و جادویی میاد؟ بله. اینم همون جوری بود. محدثه از دانشگاه اومده بود و خسته و تباه و گشنه بود و دشویی هم داشت. فقط من خوشحال و آماده بودم:))

میدانی چیه؟ من هنوز امیدوارم.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ونوس هنر آموزش زبان های خارجه در مشهد dltopapk دانلود رایگان زیرنویس | HawkSub saiteservise عــــــ♥ـــشق مـــ♥ـــن دونگـــ♥ـی قایق خاطره ها نقش هنر سایت آشپزی